پیوند جادو ۱: p13
پیوند جادو پارت سیزدهم
چندین هفته میگذره و من هنوز همون ادمم، فرقی نکردم. هنوز که هنوزه دارم فکر میکنم چطور تنها دووم اوردم، چطور تمسخر ها رونادیده گرفتم.
دیگه اخرای سال بود. اینجوری بگم امروز جلسه ی اخره کلاس معجون سازی بود. سر کلاس خیلی خوب گوش میکردم و نکات رو یادداشت میکردم. به کسی دیگه کاری نداشتم، اون روی زندگی رو دیده بودم. ولی به هر حال هر کی رو میدیدم لبخند میزدم... اما...
اما از دراکو... میترسیدم. بعد اون اتفاق پدرش اومد و... اره دیگه. هنوز کبودیش روی صورتم و دستام هست. مگه من دیگه جرئت میکردم نزدیکش برم؟ خیلی بچه ننس.
ولی احساس میکنم دراکو نمیخواست پدرش اینقدر سختگیری کنه. چون دیگه بهم پوزخند نمیزنه، مسخرم نمیکنه، بعد اون روز همچی عادی شد و شدیم دو تا غریبه انگار که وجود نداریم. یکی از بدبختی های اون روزا این بود که باید به برادرم مو به مو توضیح میدادم که چرا صورتم اینجوری شده. زیاد مسئله رو باز نکردم خیلی کلی بهش گفتم فقط.
«دوشیزه ا/ت! ا/ت»
با ضربه ای که هرماینی به شونم زد رشته افکارم پاره شد.
هرماینی: ~«ا/ت پروفسور اسلاگهورن با توعه!»
اسلاگهورن:=«بیا و اسم این معجون ها رو بگو» رفتم پیش پروفسور و اسم تمامیه معجون ها رو با جزئیات توضیح دادم و گفتم.
دو جفت چشم ابی به من نگاه میکرد. دراکو بود. خیلی وقت بود که متوجه کبودیه روی صورتم بود البته منم تا جایی که میتونستم ماسک و عینک میزدم. برگشتم که نگاهش رو از من دزدید.
کراب:«دراکو بابات خیلی سخت نگرفته؟ اون فقط یه دختره! تازه قصد بدی هم نداشته، نباید میگفـ...»
دراکو:+«ساکت شو کراب!»
برگشتم سره صندلیم و نشستم
«سال خوبی داشته باشین»
با این حرفه پروفسور همه پاشدنو کلاس رو ترک کردن.
درسته! کلاس تموم شد یعنی مدرسه تموم شد. همه رفتن و من توی کلاس موندم و داشتم خیلی با احتیاط وسایلام رو داخل کیفم جا میدادم.
_«هی تو!...با توام»
سرمو برگردوندم و با دراکو چشم تو چشم شدم. به تخم چشام زل زده بود جوری که میخواست کبودی ها رو نادیده بگیره.
_«چند بار باید تکرار میکردم؟ خب به هر حال اون روی منم دیدی.... اگه میخوای...صدمه نبینی یا بدتر از اون، نمیری، از من دور بمون. تا ساله دیگه باید عاقل تر شده باشی البته که اینطور فکر نمیکنم از ضعیفایی مثل تو خوشم نمیاد برای همین نصیحتم رو یادت بمونه»
وقت نکردم جواب بدم چون رفته بود، وایی چرا یکدفعه این قدر خوشحال بودم؟ خدایا! من چم شده. وایی با من حرف زددد. نصیحتشو به عنوان یع دوست دیدم.
چندین هفته میگذره و من هنوز همون ادمم، فرقی نکردم. هنوز که هنوزه دارم فکر میکنم چطور تنها دووم اوردم، چطور تمسخر ها رونادیده گرفتم.
دیگه اخرای سال بود. اینجوری بگم امروز جلسه ی اخره کلاس معجون سازی بود. سر کلاس خیلی خوب گوش میکردم و نکات رو یادداشت میکردم. به کسی دیگه کاری نداشتم، اون روی زندگی رو دیده بودم. ولی به هر حال هر کی رو میدیدم لبخند میزدم... اما...
اما از دراکو... میترسیدم. بعد اون اتفاق پدرش اومد و... اره دیگه. هنوز کبودیش روی صورتم و دستام هست. مگه من دیگه جرئت میکردم نزدیکش برم؟ خیلی بچه ننس.
ولی احساس میکنم دراکو نمیخواست پدرش اینقدر سختگیری کنه. چون دیگه بهم پوزخند نمیزنه، مسخرم نمیکنه، بعد اون روز همچی عادی شد و شدیم دو تا غریبه انگار که وجود نداریم. یکی از بدبختی های اون روزا این بود که باید به برادرم مو به مو توضیح میدادم که چرا صورتم اینجوری شده. زیاد مسئله رو باز نکردم خیلی کلی بهش گفتم فقط.
«دوشیزه ا/ت! ا/ت»
با ضربه ای که هرماینی به شونم زد رشته افکارم پاره شد.
هرماینی: ~«ا/ت پروفسور اسلاگهورن با توعه!»
اسلاگهورن:=«بیا و اسم این معجون ها رو بگو» رفتم پیش پروفسور و اسم تمامیه معجون ها رو با جزئیات توضیح دادم و گفتم.
دو جفت چشم ابی به من نگاه میکرد. دراکو بود. خیلی وقت بود که متوجه کبودیه روی صورتم بود البته منم تا جایی که میتونستم ماسک و عینک میزدم. برگشتم که نگاهش رو از من دزدید.
کراب:«دراکو بابات خیلی سخت نگرفته؟ اون فقط یه دختره! تازه قصد بدی هم نداشته، نباید میگفـ...»
دراکو:+«ساکت شو کراب!»
برگشتم سره صندلیم و نشستم
«سال خوبی داشته باشین»
با این حرفه پروفسور همه پاشدنو کلاس رو ترک کردن.
درسته! کلاس تموم شد یعنی مدرسه تموم شد. همه رفتن و من توی کلاس موندم و داشتم خیلی با احتیاط وسایلام رو داخل کیفم جا میدادم.
_«هی تو!...با توام»
سرمو برگردوندم و با دراکو چشم تو چشم شدم. به تخم چشام زل زده بود جوری که میخواست کبودی ها رو نادیده بگیره.
_«چند بار باید تکرار میکردم؟ خب به هر حال اون روی منم دیدی.... اگه میخوای...صدمه نبینی یا بدتر از اون، نمیری، از من دور بمون. تا ساله دیگه باید عاقل تر شده باشی البته که اینطور فکر نمیکنم از ضعیفایی مثل تو خوشم نمیاد برای همین نصیحتم رو یادت بمونه»
وقت نکردم جواب بدم چون رفته بود، وایی چرا یکدفعه این قدر خوشحال بودم؟ خدایا! من چم شده. وایی با من حرف زددد. نصیحتشو به عنوان یع دوست دیدم.
- ۲۷۸
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط